پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات كودكي تو

بالاخره روز واكس زدن رسيد - واكسن 18 ماهگي

1392/6/7 0:15
نویسنده : مريم
197 بازدید
اشتراک گذاری

 بعد از برگشتن از سفر (روز عيد فطر برگشتيم) فرداش حسابي استراخت كرديمو ساكارو جمع كردمو خونه روتميز كردم و ناهار و شام فرداش كه دوشنبه بودم درست كردم كه مثلا فردا بريم واكسن بزنيمو من كاري جز به تو رسيدن نداشته باشم. فردا صبح هلك هلك پاشديم رفتيم اونجا دست از پا درازتر برگشتيم آخه گفتن فقط 3 شنبه ها واكسن ميزنيم.

اينه كه دوباره فردا راهي شديم. به هر ترتيبي بود بابارم راه انداختم. من و بابا و عزيز رفتيم مركز بهداشت. من كلي چيز ميز با خدم برداشته بودم كه سرتو گرم كنم و نزارم زياد گريه كني. از كتاب و شربت كه دوست داري و شكلاتو اباب بازيو و توپو ... ! اونجا كه رسيديم سري نوبتمون شد. روز قبل قد و وزنتو گرفته بودن . بنابراين تا رسيديم گفتن بياين تو . تو هم بغل بابات بودي كه نگاه كردي ببيني داره چي كار ميكنه وقتي آمپولو كرد تو بازوت جيگرم كباب شد تو هم شروع كردي يه دفعه به گريه كردن. با بدبختي ساكتت كرديم كه يهو ديدي آمپول دومو دراه حاضر ميكنه يعني هنوز نزده شروع كردي به گريه كردنو فرار كردن تو بغل بابايي . دلم مي خواست ميشد برات كاري بكنم اما هيچ كاري از دست من ساخته نبود جز تحمل كردن. دومي رم كه زد حسابي گريه كردي آورديمت بيرون و هي داشتي گريه ميكردي منم شربتو درآردم بهت بدم حتي حاضر نبودي اونو بخوري تا اينكه من چكش مورد علاقتو درآوردم و هي زدم تو سر بابايي كه يهويي خندت گرفت بعدم زدم تو سر عزيز و خودم و تو حالا نخند و كي بخند نیشخند

كشته مرده خلاقيت خودم شدم. بعدشم چكشو داديم دست خودت تا حسابي حرصتو سر ما خالي كني بعد راهي خونه شديم بابايي رفت سر كار من و عزيزم رفتيم تو رو يكم راه ببريم و بازي كنيم. تو هم عين خيالت نبود كه واكسن زدي انگار نه انگار . لحظاتي از بازي و بدو بدو بعد از واكسن:

 

بعدم اومديم خونه و غذا خورديم و خوابيديم. عزيزم رفت خونشون گفت اينكه حالش خوبه اگه لازم شد بگو من ميام. اما همينكه از خواب پاشدي با درد پا بيدار شدي. قبلش كمي كمپرس سرد كرده بودم ولي وقتي بيدار شدي ديگه اصلا نميزاشتي. زنگ زدم عزيزم اومد . تا عزيز بياد بردم خوابوندمت رو زمين تو پذيرايي و تلويزيونو روشن كردم. اسبابازيهاتم آوردم. خودمم كنارت دراز كشيدم. گاهي محو تماشاي تبليغات ميشدي گاهي با اسباب بزايها سرگرم ميشدي . خلاصه تا وقتي كه دراز كش بودي مشكلي نبود اما اگه بغلت ميكردم دادت ميرفت هوا راهم كه نميتونستي بري. خيلي خسته ميشدي مشوندمت و بازي نشستني ميكرديم. برات هندونه آوردم. چيزاي مختلف خوردي. با عزيز بازي كردي. خلاصه خيلي بهت خوش گذشت . ماهم دربست در اختيارت بوديم كه يه وقت ناراحت نباشي.

بعدم رفتيم پايين 1 ساعت با كالسكه چرخونديمت. بعد رفتم 3چرختو آوردم و بابايي هم دسيد. بخاطر ما زودتر اومده بود 7:30 اومد و تا 9 بيرون گردوندت. بعد اومدين حونه و غذا و جيش و بوس و لالانیشخند

هر 4 ساعت يه بارهم مسكن بهت داد تا دو روز. شب اول چند ساعت اول خيلي هم خوب نخوابيدي . چون عادت داري خيلي غلط بزني و تا ميومدي بچرخي دردت ميگرفت و بيدار ميشدي . بيچاره بابايي چون فردا مسافر بود چند ساعت اول رو اون تقبل كرد اما كم كم با قضيه كنار اومديو زياد غلط نزدي. نوبت من كه شد همه چي خوب بودزبان

و فردا هم لنگون لنگون بودي اما درد نداشتي تا فرداشم خوب خوب شدي

عزيزم 18 ماهگيت مبارك. ديگه داري كم كم بزرگ ميشي و من اينو به وضوح احساس مي كنم

اينم چندتا عكس كه شب اول اومدم ازت بندازم شروع كردي مسخره بازي و پاتو گرفتي گفتي آي آي آي و اينجوري ژست گرفتي البته اون پاو نميتونستي تكون بدي اين پاتو گرفتي مثلا داره درد ميكنه هي گفتي درد درد درد

فداي و بشم . خداروشكر اين پروژه واكسن ها هم فعلا تا چند سال بسته شد چون هربار خودم كلي وزن كم ميكردم و استرس ميكشيدم

قدتم 84

وزن 10 و 850

گفتن وزنت كمه و بايد مه ديگه دوباره بريم چكاب كنيم. تو اين چند وقتم بايد بيشتر به تغذيت برسيم ماماني ماچ

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)