پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات كودكي تو

سفر شمال تو ماه رمضون

1392/6/6 23:46
نویسنده : مريم
202 بازدید
اشتراک گذاری

درست 2 روز بعد ازينكه 18 ماهت شد تصميم داشتيم بريم مسافرت به همين خاطر واكسن زدنتو موكول كردم به بعد از برگشتن از سفر.

با خاله مانا و عزيز اينا دوشنبه راهي شمال شديم. بابايي كار داشت و قرار شد 5 شنبه بياد. اول تو راه نشتستيم ناهار بخوريم و تو مثل هميشه همه رو خندوندي، اينم عكساش:

 

 

بعد كه رسيديم به بابل وسوسه شديم واسه ماشين چراغ عقبشو كه تو تهران پيدا نمي كرديم بندازيم كه يه وقت اگه به شب خورديم بدون چراغ نباشيم. هرچند كه تا شب خيلي مونده بود و ما تا بابلسر راهي نداشتيم. اما اونجا پر تعميرگاه بود ما هم گفتيم فرصت رو از دست نديم موندن همانا و اين باعث شد فرداش تا 6 بابل موندگار شيم نیشخند

... آخه ماشين خاله مانا اينا خراب شد جوري كه اصلا راه نميرفت ماهم رفتيم دربدر دنبايل يه جا گشتيم كه شب رو اونجا بمويم اما گفتن تو بابل اصلا ويلا اجاره نميدن!

خلاصه به هر بدبختي بود يه جايي پيدا كرديم مردا هم گشتن يه جاي مناسب پيدا كنن كه ماشين رو بزارن اونجا چون بهمون گفتن همينجوري بيرون نزارين كه دزد حتما ميزنه بعدشم رفتن شام خريدن و آمرون

خلاصه شب خيلي سختي رو گذرونديم ولي وسط مرداد عجب هوايي بود! عالي...خيلي حال كردي انقد خسته بوديم كه حسابي خوابيديم فردا هم تا عصر درگير درست كردن ماشين بوديم و بالاخره راه افتاديم

رسيديم فريدن كنار و يه ويلاي خوشگل لب ساحل گرفتيم . دو سه روزي اونجا بوديم ولي دريغ از يه بار كنار دريا رفتن! ويلاي به اون نزديكي كنار دريا اونوقت تو اصلا حاضر نبودي بياي كنار دريا يعني يه بار بردمت اشكم دراومد نمي دونم چرا از شن و دريا ميترسيدي ازينكه شن بريزه رو پاهات چندشت ميشد يعني چسبيده بودي بغل من محكم منو بغل كرده بودي ول نمي كردي وقتي مي خواستم از در ويلا بيام بيرون گريه ميكردي و ميگفتي دريا دريا دريا !!!

اينم چندتا عكس فرسنگها درو از دريا و گريه تو ! به زود خندونديمت تا يه عكس ازت بندازيم!

 

 

يه روزم رفتيم جنگل سيسنگان:

 و 5 شنبه بابايي اومد و همگي راهي نوشهر شديم اونجا هم يه ويلا نزديك دريا گرفتيم . من ازاونجا خيلي خوشم اومد چون ساحلش خيلي تميز بود ولي باز تو حتي يه لحظه از بغل من و بابايي پايين نيومدي. ما هروز يه ساعتي درگير حساسيت زدايي تو بوديم و بالاخره موفق شديم تو با دمپايي چند قدمي روي شنها برداري اما بازهم فرداش روز از نو روزي از نو ...ديگه اگه بعدا بگي شمال منو ببر!!!

 

 

اينم نمك ابرود (قربون ژستت برم من)

 

 

بعدشم خواستيم بريم رامسر اما پدرجون گفت كار دارم باباتم كه طبق معمول كار داشت و مجبور شديم بركرديم اما واقعا خوش گذشت . چقد خوب بود. عالي عالي عالي

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)